Tuesday, November 4, 2014

عاشقی تا بی نهایت

اصلا چرا آن شب چرا نرفتی؟ وقتی امام شمع را خاموش کرد، باز هم ماندی و گفتی: «نموت معک» با تو می میرم.

او گفت «اینها با من کار دارند، شما بروید» و صدا زد «شمع ها را خاموش کنید تا هر که می خواهد برود».

امام فقط نمی خواست با ظلم، نابرابری، فساد و دروغ بیعت کند. با عمرسعد هم وارد مذاکره شد تا شاید بگذارند کاروانش از مسیر بیعت با ظلم خارج شود و کار به خونریزی نینجامد.
اما آنجا تجلی آزادی، اختیار و شرافت بود. می توانستی بمانی یا بروی، فرمانده ولایتش را برداشته بود... و تو ماندی. 
حتی وقتی شمر آمد تا امان نامه ات بدهد نپذیرفتی. آخر تو از جنس خودرهانیدن و امان بی ایمان نبودی؛ اهل شرافت و شجاعت و وفا را چه کار به فرار و ذلت؟
آنها که خود را در برابر وعده های بزرگ باخته بودند و به خشونت و بی رحمی ملبس بودند مقابل شما ایستادند و همین جا بود که گفتی اگر دستم را هم قطع کنید، از حمایت دینم دست نمی کشم. 
وقتی به آب رسیدی، اول لشگریان دشمن را سیراب کردی، باشد تا حقیقت را در اخلاق و مروت ببینند. دلت برای آنها که قرار بود همه چیز را بسوزانند و نابود کنند هم می سوخت.


سپس دستانت پر آب شد؛ ولی نه برای تشنگی خود، که قرار بود تشنگان دوران ها را تا ابدیت سیراب کنی.
از کنار فرات که بازنگشتی برادر فریاد کرد: آیا کسی هست مرا یاری دهد؟ 
امام هم چون برادر همچنان به رستگاری همه می اندیشید؛ چه یارانش، چه دشمنانش و این بار دشمنان را دعوت می کرد که هنوز فرصت دارید تا در انتخابی آگاهانه، حقیقت و درستی را برگزینید. دعوت می کرد که آزادی خود را قدر بدانید و مشی بردگی پیشه نکنید. 
سلام بر عاشقان حقیقت، سلام بر حسین ابن علی، سلام بر ابوالفضل العباس و سلام بر همه یاران با وفایشان؛ از عاشورا تا بی نهایت.

No comments:

Post a Comment